خلاصه ای از زندگی نامه آیت الله میرشفیعی خوانساری

خلاصه ای از زندگی نامه آیت الله میرشفیعی خوانساری

آیت اللّه سید فضل اللّه میرشفیعی خوانساری

مورخ 1401/1/10

 

در شانزدهم مهر سال 1347 - هجری شمسی - در محله ی بابا سلطان شهر خوانسار متولد شدم.

مرحوم پدرم که سیدی جلیل القدر از نسل حضرت امام موسی کاظم علیه السلام بود، در آن سال علاوه بر تحصیل در حوزه علمیه ی خوانسار، به کار تبلیغ احکام و معارف اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام همت گماشته بود.

مادرم که دختر یکی از مردان نیک و پرتلاش آن شهر(به نام حاج محمد طاهری) بود، در آن شرایط سخت معیشتی، با قالی بافی و پختن نان در خانه و قناعت و ... یار و غمخوار پدرم در آن راه مقدس بود.

مرحوم پدرم در سال 1351 برای ادامه تحصیل به شهر قم مهاجرت نمود و پس از پیروزی انقلاب اسلامی از سوی مرحوم آیت الله العظمی حاج سید محمد رضا گلپایگانی و به درخواست اهالی محله ی خانی آباد نو تهران، به آن شهر اعزام شد تا در مسجد حضرت ولیعصر (عج) کار تبلیغ احکام و معارف اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام را بهتر ادامه دهد.

در سال 1362 – هجری شمسی - با راهنمایی و تشویق مرحوم پدرم وارد حوزه علمیه قم شدم و در مدرسه رضویه آن شهر، کار تحصیل علوم دینی را آغاز نمودم و پس از گذراندن دوره مقدماتی و سطح و خارج فقه و تلمّذ از محضر اساتید برجسته ای چون آیت الله العظمی حاج شیخ حسین وحید خراسانی و آیت الله العظمی حاج شیخ میرزا جواد تبریزی و آیت الله العظمی حاج شیخ ابوالفضل نجفی خوانساری، سرانجام در سال 1380 - هجری شمسی - موفق به اخذ درجه ی اجتهاد شدم و پس از آن به تحقیق عمیق در علوم و معارف اسلامی اشتغال یافتم و آن کار همچنان ادامه دارد.

البته در کنار تحصیل علم، کار تألیف را آغاز نمودم که در سال 1370 - هجری شمسی - اولین اثر بنده به نام « نسخ و بداء » به چاپ رسید و پس از آن آثار دیگری از این جانب به چاپ رسید که فهرست آن در این سایت بیان شده است.

***

چرا مرحوم پدرم نام بنده را « فضل الله » نهاد؟

در آن زمان در برخی از خانه های قدیمی مخزنی به نام « تاپو» وجود داشت که گندم مصرفی سالشان را در آن ذخیره می کردند. در خانه ای که متولد شدم نیز چنین مخزنی وجود داشت. چند ساعت بعد از تولدم آن مخزن شکافته می شود و گندم های درون آن به بیرون می ریزد. پدر و مادرم با دیدن این صحنه خدا را شکر می کنند و آن را نشانه ی زیاد شدن رزق و روزی و از پاقدم این نوزاد می بینند و به همین جهت مرا « فضل الله » نامیدند.


رؤیای صادقه 

حدود سه ماه از چاپ و انتشار کتاب «مفاتیح الجنان مستند» گذشته بود که در سحرگاه 20 مهر 1389 ه.ش، در عالم خواب، ثقة المحدّثین مرحوم حاج شیخ عبّاس قمی را دیدم. ایشان که لباس روحانیت بر تن داشت (شبیه همان عکس معروفش) به استقبال من آمد و مرا در آغوش گرفت و با هم مصافحه و روبوسی کردیم. سپس دستم را گرفت که بیا به جایی برویم. کمی با هم راه رفتیم. اطرافمان تاریک بود و چیز خاصی دیده نمی شد. مدّتی بعد به جایی رسیدیم که دیدم مردی نورانی که چهره اش در آن تاریکی به خوبی می درخشید، روی کرسی خاصی نشسته و در مقابل او افرادی در دو صف منظّم رو به روی هم گوش به فرمان ایستاده اند. به چهرۀ آن افراد دقّت نکردم (یعنی چهرۀ نورانی او به من اجازه نداد که به چیز دیگری توجّه کنم). لباس عربی بر تن داشت و چهره اش گندم گون بود با محاسنی خاص (یعنی نه کاملاً سیاه و نه کاملاً سفید، و نه خیلی کوتاه و نه خیلی بلند). شصت ساله به نظر می رسید. و عرقچین ضخیمی به رنگ سبز یشمی بر سر داشت. نگاهش به میان آن دو صفی بود که در مقابلش رو به روی هم ایستاده بودند.

ما از طرف چپ او به او نزدیک شدیم. در فاصلۀ حدود سه متری ایشان که رسیدیم، مرحوم شیخ عبّاس قمی عرضه داشت: «اون سیّد فضل اللهی که درباره اش صحبت کردم ایشان هستند».

در این لحظه آن آقای نورانی، روی مبارکش را به طرف من کرد و با دیدن من لبخندی بر لبانش نقش بست و چهره اش شاد و مسرور شد.

از چهرۀ شاد و مسرور او احساس کردم که اجازه دارم جلو بروم. به همین جهت جرأت نمودم و جلو رفتم و همین که به کنارش رسیدم خم شدم و پیشانی مبارکش را بوسیدم، و لحظه ای بعد از خواب بیدار شدم.

با گذشت حدود چهارده سال از آن رؤیای صادقه، هنوز شیرینی آن بوسه را احساس می کنم.

برخی از اهل ایمان از بنده خواستند که این خواب را منتشر نمایم تا اهلش بدانند که اگر برای پیشبرد اهداف متعالی اهل بیت (علیهم الصّلاة و السّلام) قدمی از روی اخلاص برداشته شود، آن عزیزان از آن آگاه می شوند و کریمانه جبران می نمایند.

التماس دعا.